گذر عمر



قرار بود اینجا شرح انتظار روزهایی را که برای وصال میکشم بنویسم  ، فکر میکنم دیگر مجالی برای انتظار نخواهد بود ، وصال را به فراغ ابدی  بدل خواهم کرد ‌ .

چرا نام اینجا را تغییر نمیدهم؟ 

شاید هنوز جوانه امید در دلم خشکیده نشده باشد اما دلیل مهم تر میتواند آن باشد که از تاریخ خجالت میکشم ‌ . از اینکه چند صباحی از بنای این ویران خانه نگذشته باشد و باید به همین زودی نام و ماهیتش را تغییر بدهم .

روزی که هردوی اینها تغییر کنند خیلی دور نیست .


انتظار ،سخت ، تلخ و مرگ آور است ‌ . هیچ چیز راجع به آن شیرین نیست و افسانه هایی که نشان میدهند انتظار میتواند شیرین هم باشد ،چیزی جز افسانه نیستند . 

مادری که ۹ ماه درد آورش را انتظار شیرین می نامد تنها برای تسکین دردش ، واژه شیرین را در کنار انتظار می نهد ، همچون من که اینجا و واژه های طفل معصوم را قربانی تسکین دردم میکنم !


از میان تمام نوشته های ادبی ات ، تنها یک کدامشان سهم من بود ، که هیچ شبیه آنهایی که برای او مینوشتی نبود . 

آرزو داشتم روزی برایم چیزی بنویسی تا روحم را نوازش کنی ، تو هم یک چیزی نوشتی اما به جای نوازش ، مشتی حواله ی گیجگاه من کردی ، که روزها در اغمای اندوه و بهت  به سر میبردم . 

از نوشته هایی که برایت نوشته بودم تعریف کردی و گفتی تو فقط باید قلم به دست بگیری .

اشتباه میکنی نامهربانم ، من کافیست فقط برای تو قلم به دست بگیرم ، انوقت شاید چیزی بنویسم که ارزش نوازش روح یا حداقل چشمها را داشته باشد ‌، اما بدان تمام سعیم این ست که دیگر هیچ قلم و کاغذی را حرامت نکنم به جبران آن قلم و کاغذ هایی که برای من به دست نگرفتی ، و صفحه هایی که برایم سیاه نکردی . 

البته فقط سعی میکنم ، فقط سعی !



اوایل بهم گفت : روز اول  که تصمیم گرفتم بیام بهت اعتراف کنم فکر میکردم بهم میگی برو گمشو و ردم میکنی .‌

زمان برد ولی بعد مدتی نه تنها ردت نکردم بلکه یقین دارم تمام عمرت کسی مثل من دوستت نخواهد داشت . 

کاری که با من کردی مزد علاقه و اعتماد بیش از اندازه ام به تویی بود که حتی مطمئن نبودی ازت بدم میاد یا نه ! 

ممنون 


در دیاری که در او نیست کسی یار کسی

کاش یارب که نیفتد به کسی کار کسی

هر کس آزار من زار پسندید ولی

نپسندید دل زار من آزار کسی

آخرش محنت جانکاه به چاه اندازد

هر که چون ماه برافروخت شب تار کسی

سودش این بس که بهیچش بفروشند چو من

هر که با قیمت جان بود خریدار کسی

سود بازار محبت همه آه سرد است

تا نکوشید پی گرمی بازار کسی

من به بیداری از این خواب چه سنجم که بود

بخت خوابیدهٔ کس دولت بیدار کسی

غیر آزار ندیدم چو گرفتارم دید

کس مبادا چو من زار گرفتار کسی

تا شدم خوار تو رشگم به عزیزان آید

بارالها که عزیزی نشود خوار کسی

آن که خاطر هوس عشق و وفا دارد از او

به هوس هر دو سه روزیست هوادار کسی

لطف حق یار کسی باد که در دورهٔ ما

نشود یار کسی تا نشود بار کسی

گر کسی را نفکندیم به سر سایه چو گل

شکر ایزد که نبودیم به پا خار کسی

شهریارا سر من زیر پی کاخ ستم

به که بر سر فتدم سایه دیوار کسی


فاک . خدافظ 

این جواب دوست داشتن انسان های بی مایه است ‌که از بی مایگی خود نفس می آید .

باید این را به دیوار ابدیت میخ کنیم تا برای جهانیان عبرت شود که دوست داشتن انسان های بی مایه از روی بی مایگی شایسته تر از این جوابی ندارد ‌ . 

فاک 


میخواستم باهم ازدواج کنیم تا همدیگرا ببوسیم 

میخواستم باهم  ازدواج کنیم تا یکدیگر را در آغوش بگیریم ،

 تا هم آغوش شویم ! 

میخواستم باهم ازدواج کنیم تا بچه های خودمان را داشته باشیم . 

میخواستم باهم ازدواج کنیم تا .

راستش عزیزم یاد آوری هیچکدام از اینها شایسته ی عزاداری و لایق اشک های بی وقفه ام نبودند ، جز این : 

میخواستم ازدواج کنیم تا باهم حرف بزنیم . 

مثلا یک صبح جمعه  در آرامش بعد از هم آغوشی وقتی مرا بغل گرفته ای و مدام بر صورتم بوسه میزنی، من میان اضطرابم از بیدار شدن بچه هایمان ، از تو بپرسم راستی تو به آزادی در معنای فلسفی اعتقاد داری ؟! 

دوست دارم تصور کنم قیافه ات چطور میشود وقتی پیشانی ات را از حرص چین میدهی و با خشمی ساختگی رو به من میگویی :  تو انگار با من ازدواج کرده ای که فقط حرف بزنیم !!!

هرچند همه ی اینها خیال است ، و دنیای خیال بی انتها و در همین دنیای خیال هم شاید خیلی چیزها خوب پیش نرود و مثلا من به جای پرسش های فلسفی بحث را با سوال راجع به قبض‌های پرداخت نشده و دخل و خرج زندگیمان پیش ببرم  ، یا اصلا خاله زنک بشوم و از حرفهای دیشب خواهرت بهانه ای برای غر زدن پیدا کنم ، اما عزیزم باور کن همه ی اینها غنیمت شمردن فرصت های زندگی بود که میخواستم با حرف زدن با تو سپری شود . من واقعا  فقط میخواستم حرف بزنیم . 



گفت اونی که شعرامو حرومش کردم ، چند وقت پیش ازدواج کرد ‌‌‌‌.

گفتم : بیخیالش بابا ، دوستت نداشت .

از بیشعوری من برای بیان ' دوستت نداشت ' که بگذریم ، اما من هیچوقت نفهمیدم احتمالا چه دردی به یادش اوردم با اون جمله ام ‌ . 

ای کاش حالا خودش میومد تا براش داستانی رو تعریف کنم و اون به تلافی دو سال پیش بهم بگه : دوستت نداشت بابا ‌‌

و من بگم : میدونم بابا 

و بعد اشک بریزم تا کمی سبک بشه این وزنه ی سنگین رو دلم ‌. 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

حسینیه golha اطلاعات عمومی جهان دانلود رایگان مقالات فارسی قاب چوبی osm tv همه چی اینجا هست!